کمکسالدوله روزی از روزهای زمستان نشسته بود روی مبل راحتیاش. شعلۀ بخاری را کمی زیاد کرده بود و پای راستش را روی پای چپش انداخته بود. و به پدرِ پدرِ پدربزرگش فکر میکرد. پیرمردی که اصالتاً اهل یکی از غارهای اطراف یونان امروزی بود و کمکسیوس نام داشت. کمکسیوس از فیلسوفان نامدار در بین انسانهای نخستین بود. و اختراعات بیشماری داشت. در کتاب تاریخ داستان شکار آمده که او جزء شکارچیان قهار روزگار خودش بود. و معروف بود که میتواند با دستان خالی آتش درست کند و با یک سنگ سهگوش گوزن شکار کند.
کمکسالدوله همینطور که فکر میکرد، پیش خودش گفت: بد نیست داستان پدرِ پدرِ پدر بزرگ را در کتاب گجتنامه ثبت کنم. هرچه نباشد، سلاحها و تلههای شکاری هم در عصر خودشان گجتهای معروف و محبوبی بودند. این شد که سراغ میز کارش رفت. کتابخوان الکترونیک و قلمش را برداشت و با گشودن فصلی تازه شروع به کتابت داستان شکار کرد:
فصل اول: وقتی مردم آبادی دست و پای شکار نداشتند
در کتاب جامعالتواریخ شهر کمکس، در ذیل مدخل «داستان شکار» چنین آمده است که انسانهای اولیه خیلی دست و پای شکار کردن نداشتند. آن روزها نه اسلحهای برای شکار بود و نه انسانها هنوز آن قدر مُخشان کار میکرد. این بود که به جای ساخت سلاح و تلههای شکاری مجبور بودند روزها به نزدیک چشمۀ آبادی بروند و بعد پشت تخته سنگ یا بوتهای کمین کنند. به امید اینکه بالاخره شیری درنده از راه برسد و یکی از گورخران یا گوزنهای پاییندست چشمه را شکار کند.
سلسله مراتب داستان شکار
در کتاب جامعالتواریخ به جزئیات شکار اشاره نشده، اما فکر نکنید کار به این راحتیها بوده و همینجا تمام میشده. بر اساس نقاشیهای ثبت شده در غارهای یونان باستان داستان شکار حیوانات یک سلسله مراتبی خاصی داشت. شیرها سردستۀ شکارچیان زمان خود بودند و خب کسی نمیتوانست به آنها بگوید بالای چشمتان ابروست. به همین خاطر اول نوبت شیرها بود که حسابی سیر شوند.
مردها و زنهای اولیه مثل ببرها، کفتارها، گرگها، شغالها و دیگران باید همان پشت تخته سنگ مینشستند و شیرهای درنده را نگاه میکردند. وقتی شیرها خوب سیر میشدند، تازه نوبت به کفتارها میرسید. کفتارها عاشق پوست و گوشتهای سفتتر بودند. و بعد گرگها، شغالها و روباهها یکی پس از دیگری میآمدند. گورخر شکار شده را تکهتکه میکردند و میخوردند و میرفتند.
در این سلسله مراتب تازه نزدیکیهای عصر بود که نوبت به انسانهای اولیه میرسید. وقتی همه میرفتند و گوشتی به گورخر فلک زده نمیماند، انسانهای نخستین با کلی ترس و لرز از پشت تخته سنگهای بزرگ بیرون میآمدند و به سراغ شکار میرفتند. که البته شکار چی و کشک چی؟ فقط کمی پوست و خون بود و مقدار زیادی استخوان!
کاسۀ چه کنم!
اینجا بود که انسانها فکر کردند، خب چه کنیم و چه نکنیم؟ و چون بالاخره هرچه نباشد، موجودات نسبتاً باهوشی بودند، به یک نتیجه رسیدند. این که اگر استخوانها را بشکنیم، شاید آن وسط استخوانها چیز نرمتری باشد و بشود آن را خورد. و هرچه نباشد، به هرحال کاچی به از هیچی.
خلاصۀ کلام تا مدتها زور انسانهای اولیه به حیوانات وحشی نمیرسید. و فقط مراقب بودند که خودشان شکار این حیوانها نشوند. اگر شانس میآوردند و شکار مردهای هم پیدا میکردند، اغلب فقط مغز استخوان بود که نصیبشان میشد. در واقع اگر این نمودارهای زنجیره غذایی را دیده باشید، انسانهای اولیه تا سالهای سال یک جایی آن وسط مسطها بودند.
فصل دو: شکار با سنگ و چوبهای نوک تیز
چنین که ابوریحان در کتاب فی مقامات شکار میگوید، یکی از سادهترین و در دسترین سلاحها برای دفاع و حمله همیشه سنگ اندازی بوده. (البته نه سنگ اندازی از نوع اداری دنیای امروز. منظورم همین سنگ اندازی واقعی است.) انسانهای اولیه وقتی حیوانی به سمتشان حمله میکرد، به صورت غریزی سنگی از روی زمین برمیداشتند و به سمت حیوان زبانبسته پرت میکردند. البته چون خیلی نشانه گیریشان خوب نبود، اغلب خودشان بودند که تکه و پاره میشدند؛ اما گاهی هم پیش میآمد که سنگ درست به نقطهای حساس بخورد و این طوری یک شکار مفت و مجانی گیر انسانها بیاید.
این روش اگرچه آن اوایل بیشتر به جهت دفاع بود، اما کم کم انسانها به این نتیجه رسیدند که اگر کمی نشانهگیریشان را بهتر کنند، میتوانند با انتخاب سنگهای سهگوش و تیز، شانس بیشتری برای برتری داشته باشند. به علاوه با این شگرد میتوانند به برخی از حیوانهای کوچکتر هم زور بگویند و به این شکل آنها را با کمی مهارت شکار کنند و بزنند به بدن؛ یا وقتی پای یک لاشۀ شکار شده به وسط میآید، لااقل از شغالها، روباهها و سگها برتر باشند.
در کنار استفاده از سنگ، چوبهای نوک تیز هم با کمی تغییر، سلاح خوبی برای دفاع بود. به علاوه اینکه با چوبهای نوک تیز و همکاری چند نفره، گاهی میشد حیوانهای کوچکتر و کندتر را گیر انداخت و لااقل نهار و شام خانواده را تأمین کرد.
اما این دو کشف کوچک نیز در مجموع چیز زیادی را در سلسله مراتب داستان شکار عوض نمیکرد. همچنان انسانها جزء گونههای ضعیف بودند و خیلیها بودند که به خاطر زور بازو میتوانستند به آنها زور بگویند.
فصل سوم: وقتی پای آتش به میان میآید
و اما بشنوید از آتش. در کتاب الاختراع الآتش و کاربردهای آن در فصل «آتش و داستان شکار» چنین آمده که: وقتی انسانهای اولیه آتش را کشف کردند، برایشان چیز عجیبی بود. البته این طور نبود که تا حالا آتش ندیده باشند. پیش آمده بود که رعد و برقی صاف بیاید و بخورد وسط جنگل و بعد به یک آتشسوزی بزرگ ختم بشود که بیا و ببین. اما چنین آتشی خیلی قابل مهار نبود. اگر عقلت کار میکرد و خواب نبودی، فقط میفهمیدی که حالا نه وقت نشستن که وقت فرار است.
آشپزهای نخستین
آتشی که از آن حرف میزنیم، آتشی است که تحت کنترل انسانها بود. سالها طول کشید تا انسانهای نخستین بفهمند اگر یک سری سنگهای خاص، که ظاهری سیاه داشتند را به هم بکوبند، جرقه آتش پدیدار میشود؛ که به کمک همین جرقه میشد بوتهای خشک را آتش زد و به کمک چوب و علف آن را بزرگ و بزرگتر کرد. اگر یادتان باشد، داستان کشف آتش و کبریت را در فصلهای اول گجتنامه گفته بودیم.
برگردیم به داستان شکار، از قضا وقتی آتش کشف شد، انسانهای اولیه پیش خودشان فکر کردند، وقتی جنگل آتش میگیرد، هر حیوانی که توی جنگل باشد میسوزد؛ این حیوانهای کباب شده، برعکس شکارهای خودمان گوشت نرم و خوش خوراکی دارند. البته کمی هم بوی عجیب و غریبی به خودشان میگیرند؛ اما هرچه هست که بهتر از این استخوانها و گوشتهای نپختۀ ماست!
خلاصه به این نتیجه رسیدند که امتحانی، برای یک بار هم که شده به جای سنگ، این استخوانها و تکههای گوشت را توی آتش بیندازند و ببینند چه میشود. البته بار اول و دوم تا بار یازدهم و دوازدهم، هربار بلای عجیبی سر غذا میآمد. یکبار میسوخت. یکبار نمیپخت. یک بار شیری بوی غذا را از دور احساس میکرد و غذا را با خودش میبرد و کسی زورش بهش نمیرسید. با این وجود انسانهای نخستین کمکم فهمیدند که لاشه و گوشتهای باقی مانده را به چه شکلی میتوان پخت که هم نرمتر شود و هم مغز استخوانش طعم بهتری بگیرد.
آتش، اسلحهای مرگبار
در دیوارنگارهای که اخیراً کشف شده، نقاشی از نقاشان عهد کهن داستان شکار را اینچنین تصویر میکند که: اگرچه در سالهای اول آتش فقط وسیلهای برای روشنی غارها، گرم شدن و پخت و پز بود، اما انسانهای اولیه آرام آرام متوجه شدند که حیوانهای وحشی از آتش میترسند. و اگر موقع شکار شعلۀ آتشی به همراه داشته باشند، شانس بیشتری برای تصاحب گورخرهایی دارند که شیرها آنها را شکار کردهاند. این طوری قبل از اینکه کفتارها و ببرها و گرگها کلک گورخر را بکنند، میتوانستند لاشه را صاحب شوند و روزهای بیشتری غذا برای خوردن داشته باشند.
تازه آتش یک حُسن دیگر هم داشت. اینکه یک وقتهایی میشد حیوانات کوچک را به کمک آتش شکار کرد. مثلاً اگر لانۀ خرگوشی پیدا میکردند و میفهمیدند چندتا بچه خرگوش در آن باقی مانده، با کمی چوب و آتش و دود خرگوشهای بخت برگشته را همانجا گیر میانداختند و شام به جای هیچیپلو، کباب خرگوش به بدن میزدند. که خب در آن روزها کباب خرگوش خیلی میچسبید.
فصل چهارم: بشنوید از پدرِ پدرِ پدربزرگم، کمکسیوس
طبق آنچه در تاریخ کمکسیان آمده، پدرِ پدرِ پدربزرگم، کمکسیوسِ در همان دوران پیشاتاریخی میزیسته و اصل و نسبش به انسانهای نخستین برمیگردد. آنچه از نقاشیهای دیواری و غارنوشتهها برمیآید، کمکسیوس نقش مهمی در داستان شکار داشته و او نخستین کسی بوده که از تله گذاشتن برای شکار بهره برده است.
داستان شکار، فیلسوفی که دنیا را متحول کرد
معروف است کمکسیوس که از اندیشمندان و نخستین فیلسوفان بشر هم بود، یک روز همین طور لم داده بود به دیوار غار و خرگوش کباب شدهای را به نیش میکشید، بعد پیش خودش فکر کرد اگر آتش خرگوش را کباب کرده، پس میتواند دیگر حیوانها را هم کباب کند. اصلاً شاید بقیه حیوانها خوشطعمتر هم باشند. تازه مثلاً گورخرها، گرازها و غزالها گوشت بیشتری هم دارند. این طوری اگر یک گراز را شکار کنیم، لااقل برای یک هفته گوشت کباب شده داریم.
و باز نشست و فکر کرد، خب حالا چطور یک گراز به آن چابکی را گیر بیاندازیم؟ گراز که نه سوراخ دارد و نه معلوم است کجای جنگل مخفی میشود. غزالها و گورخرها که دیگر نگو! اصلاً مثل جت میدوند.
خلاصهی کلام فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا بالاخره یک چیزی توی ذهنش جرقه زد و بیهوا فریاد کشید: «گالیگوری بالی بوری، گالیگوری بالی بوری.» که یعنی«جانمی جان یافتم یافتم! جانمی جان یافتم! یافتم»
تله گذاری آتشین
و اما بشنوید از اختراع کمکسیوس و نقش آن در داستان شکار. گفتیم که فیلسوف بزرگ قرن، کمکسیوس همین طور که نشسته بود و فکر میکرد، یک باره با فریاد یافتم یافتم زَهرۀ برادرها و خواهرهاش را ترکاند. تا اینکه بالاخره یکی یکی از سر جایشان تکان خوردند و دور عاقلترین فرد خانواده حلقه زدند که ببینند باز چه شده؟ و اینبار این دیوانه برای چه داد و فریاد راه انداخته است.
نقشهای دارم خوشگله
کمکسیوس گفت: «همگی جمع شوید که برویم شکار. امروز قرار است برای کل محل کباب بپزیم.» بقیه حیران نگاهش کردند و گفتند: «نکند دیوانه شدهای کمکسیوس؟ نکند کباب خرگوش به تو نمیسازد؟»
کمکسیوس اما فوری یک چوب برداشت و شروع کرد روی زمین نقشهاش را کشیدن. که: «اگر همه دور تا دور یک محوطه از جنگل را بگیریم، و بعد با هم دورتا دور محوطه را آتش بزنیم، میتوانیم هر حیوانی داخل آن محوطه گیر افتاده را شکار کنیم. فقط اگر حیوانی قصد فرار داشت و به سمت ما آمد، باید به کمک آتش او را بترسانیم. و مجبورش میکنیم به سمت دیگری برود. و خب چون دور تا دورش را گرفتهایم، آخر کار راهی برای فرار پیدا نمیکند و زنده زنده کباب میشود!
فقط باید یک نصف روز همانجا بایستیم. تا همه درختها و بوتهها بسوزند و آتش خودش خاموش شود. آن وقت میتوانیم برویم و از زیر بوتهها و زغالهای سوخته حیوانهای کباب شده را بیرون بکشیم و برای روزهای زیادی غذا داشته باشیم. این طوری زور هیچ حیوانی هم به ما نمیرسد که نمیرسد. قولِ قول!»
همینطور که کمکسیوس کلمه به کلمه نقشهاش را میکشید، هرچه برگ درخت بود از خواهرها و برادرها روی زمین ریخته بود و دهانشان نیم متری باز مانده بود که: «عجب فکری کردی کمکسیوس خردمند!» و این طور شد که نخستین تله برای شکار ….
لعنت به خروس بی محل لعنت
همینطور که کمکسالدوله داشت فصلهای میانی داستان شکار را مینوشت، زنگ خانهاش به صدا در آمد. کمکسالدوله دکمۀ پاور کتابخوان الکترونیکش را زد و با کمی آخ و اوخ از پشت میزش بلند شد تا ببیند کیست؟
پیش خودش فکر کرد، کاش پیک رستوران باشد که از بس بوی شکار و گوشت به دماغم خورد، گرسنهام شده است.
دمت گرم آقا سعید گل
با داستان کلی حال کردم و سیر تاریخی رو جالب دنبال کرده بود .
فقط اینکه یه خبری هم خوندم از میگفت فهمیدن انسان از دو میلیون سال قبل هم شکارچی ماهری بوده و حتی فقط شکارهای جوان رو ترجیح میدادن